معنی پند و اندرز

حل جدول

پند و اندرز

نصیحت


اندرز

پند، توصیه، سفارش، عبرت، موعظه، وصیت


پند، اندرز، سخنرانی پندآمیز

وعظ

فرهنگ عمید

پند

نصیحت، اندرز: ‌ پند گیر از مصائب دگران / تا نگیرند دیگران به تو پند (سعدی: ۱۸۷)، گرچه دانی که نشنوند بگوی / هرچه ‌دانی ز نیک‌خواهی و پند (سعدی: ۱۵۷)،


اندرز

پند، نصیحت،
وصیت،
حکایت،

فرهنگ پهلوی

اندرز

پند و نصیحت

لغت نامه دهخدا

اندرز

اندرز. [اَ دَ] (اِ) پند. (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (هفت قلزم) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). نصیحت. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (فرهنگ سروری) (انجمن آرا) (آنندراج) (مؤید الفضلاء) (غیاث اللغات) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). موعظت. وعظ. عظه. نصح. تذکیر. ذکری. (یادداشت مؤلف):
بسوی خراسان فرستادشان
بسی پند و اندرزها دادشان.
فردوسی.
مگر بشنود پند و اندرزتان
بداند سرمایه و ارزتان.
فردوسی.
هر آن کس کز اندرزمن درگذشت
همه رنج او پیش من باد گشت.
فردوسی.
همه هرکه ایدر در این مرز من
کجا گوش دارید اندرز من.
فردوسی.
بزنهار مرد و به افغان سپهر
به اندرز ماه و بفریاد مهر.
(گرشاسب نامه ص 131).
همه اندرز من بتو اینست
که تو طفلی و خانه رنگین است.
سنایی.
نویسد یکی نامه ٔ سودمند
بتأیید فرهنگ و رای بلند.
مسلسل باندرزهای بزرگ
کزو سازگاری کند میش و گرگ.
نظامی.
وگر من با توام چون سایه با تاج
بدین اندرز رایت نیست محتاج.
نظامی.
بدان ماند اندرز شوریده حال
که گویی بکژدم گزیده منال.
سعدی.
آنگاه گشود لب به اندرز
انگیخت سخن بدلنشین طرز.
فیضی (از آنندراج).
- اندرزگونه، اندرزمانند:
مرا طبیب دل اندرزگونه ای کرده ست
کز این سواد بترس از حوادث سودا.
خاقانی.
|| وصیت. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (غیاث اللغات) (شرفنامه) (فرهنگ اوبهی) (انجمن آرا) (آنندراج) (مهذب الاسماء) (ترجمان جرجانی مهذب عادل بن علی) (دهار) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). وصایت. وصاه. (از منتهی الارب). آخرین وصیت. (ناظم الاطباء). وصیت کردن. (مؤید الفضلاء). سفارش. وصیت میت.وصیت که برای پس از مرگ کنند. (یادداشت مؤلف):
برادر چو بشنید چندی گریست
چو اندرز بنوشت سالی بزیست
برفت و بماند آن سخن یادگار
تو اندر جهان تخم زفتی مکار.
فردوسی.
پس ایزدگشسب آنچه اندرز بود
بزمزم همی گفت و موبد شنود.
فردوسی.
ز اسقف بپرسید کز نوشزاد
وز اندرزهایش چه داری بیاد
چنین داد پاسخ که جز مادرش
برهنه نباید که بیند سرش.
فردوسی.
چو اندرزکیخسرو آرم بیاد
تو بشنو مگر سرنپیچی ز داد.
فردوسی.
به اندرز این ابن یامین خویش
امید روان و دل و دین خویش
که از حکم دارنده ٔ دادگر
رسانید بازش بنزد پدر.
شمسی (یوسف و زلیخا).
ولی گرچه شد روز بر وی [مادر اسکندر] سیاه
سر خود نپیچید از اندرز شاه.
نظامی.
به اندرز بگشاد مهر از زبان
چنین گفت با مادر مهربان
که من رفتم اینک تو از داد و دین
چنان کن که گویند بادا چنین.
نظامی.
بی اندرز هرگز مباشید کس
ببینید هرکار را پیش و پس.
؟
|| عهد. (منتهی الارب). || کتاب و نوشته. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (ناظم الاطباء). کتاب و این معنی مجازی است بدینگونه [که] مواعظ و نصایح در کتاب است. (مؤید الفضلاء). || حکایت. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (آنندراج). حکایت و قصه. (ناظم الاطباء). و رجوع به اندرز بد، اندرزپذیر، اندرز دادن، اندرز کردن، اندرزکننده، اندرزگر، اندرز گفتن، اندرزگو، اندرزناپذیر، اندرزنامه، اندرزنیوش و اندرزور شود.


پند

پند. [پ َ] (اِ) آن است که به عربی نصیحت گویند. (برهان قاطع). اندرز. نُصح. وعظ. موعظت. موعظه. عبرت. (مهذب الاسماء). نُخیله. وَصاه. ذِکری. ذکر. تذکیر. (منتهی الارب). صلاح گوئی. تذکره:
مرا به روی تو سوگند و صعب سوگندی
که روی از تو نپیچم نه بشنوم پندی
دهند پندم و من هیچ پندنپذیرم
که پند سود ندارد بجای سوگندی.
شهید بلخی.
سیرت آن شاه پندنامه ٔ اصلی است
زانکه همی روزگار گیرد از او پند
هر که سر از پند شهریار بپیچد
پای طرب را بدام گرم درافکند.
رودکی.
پس پند نپذرفتم و این شعر بگفتم
از من بدَل خرما بس باشد کنجال.
ابوالعباس (از لغت نامه ٔ اسدی نسخه ٔ نخجوانی).
دل شاد دار و پند کسائی نگاهدار
یک چشم زد جدا مشو از رطل و از نفاغ.
کسائی.
زبان بزرگان پر از پند بود
تهمتن بدرد از جگر بند بود.
فردوسی.
دگر گفت با شهریار بلند
بگوی آنچه از من شنیدی ز پند.
فردوسی.
بزانوش نام و خردمند بود
زبان و روانش پر از پند بود.
فردوسی.
دگر گفت [کیخسرو] با طوس کای نامدار
یکی پند گویم ز من یاد دار.
فردوسی.
دل شاه [کیخسرو] گشت از فرامرز شاد
همی کرد با وی بسی پند یاد.
فردوسی.
چو بشنید پند جهاندار نو [کیخسرو]
پیاده شد از باره ٔ تندرو.
فردوسی.
بدانست [اردشیر]کآمد بنزدیک مرگ
همی زرد خواهد شدن سبز برگ
بفرمود تا رفت شاپورپیش
ورا پندها داد ز اندازه بیش.
فردوسی.
سپهبد سپه را همی داد پند
همیداشت با پند لب را به بند.
فردوسی.
سخنها بر اینگونه پیوند کن
و گر پند نپذیردش بند کن.
فردوسی.
یکی تاج پرگوهر شاهوار
یکی تخت با طوق و با گوشوار
سپنجاب سغدی به گودرز داد
بسی پند و منشور آن مرز داد.
فردوسی.
مگر بشنود پند و اندرزتان
بداند سر مایه و ارزتان.
فردوسی.
هم اندر زمان پای کردش به بند
که از بند گیرد بداندیش پند.
فردوسی.
به تن زورمند و به بازو کمند
چه روز فسوس است و هنگام پند.
فردوسی.
به گودرز گفت این سخن درخور است
لب پیر با پند نیکوتر است.
فردوسی.
یکی نامه سوی برادر بدرد
نوشت و ز هر کارش آگاه کرد...
دگر گفت با شهریار بلند
بگوی آنچه از من شنیدی ز پند.
فردوسی.
پذیرفت از او هر که بشنید پند
همی جست هر یک ز راه گزند.
فردوسی.
یکی گوش بگشای بر پند گو
به گفتار بدگوی از ره مشو.
فردوسی.
ز لشکر ده و دو هزار دگر
دلاور بزرگان پرخاشخر
بخواندو بسی پندها دادشان
براه الانان فرستادشان.
فردوسی.
یکی پند آن شاه یاد آورم
ز کژی روان سوی داد آورم.
فردوسی.
چو جان رهی پند او کرد یاد
دلم گشت از پند او رام وشاد.
فردوسی.
بکوشیم ما نیکی آریم و داد
خنک آنکه پند پدر کرد یاد.
فردوسی.
ز ماهوی سوری دلش گشت شاد
بر او بر بسی پندهاکرد یاد.
فردوسی.
پس آنگاه نامه بر زال زر
نهاد و بدو داد پند پدر.
فردوسی.
دو فرزند را کرد بدرود و گفت
که این پند مارا نباید نهفت.
فردوسی.
به پیران نه زینگونه بودم امید
همی پند او باد شد من چو بید.
فردوسی.
مده شهر توران بخیره بباد
مبادا که پند من آیدت یاد.
فردوسی.
بگرستم زارپیش آن کام و هوا
گفتا مگری پند همی داد مرا
پنداشت مگر آب نماند فردا
نتوان کردن تهی بساغر دریا.
فرخی.
تو نشنیدی چه گفت آن مرد تیمار
که داد او را رفیقی پند بسیار
رفیقا بیش از این پندم میاموز
که بر گنبد نیاید مر ترا گوز.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین.)
بشنو از هر که بود پند و بدان باز مشو
که چو من بنده بود ابله و با قلب سلیم.
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
پیوسته ویرا بنامه ها مالیدی و پند میداد که ولیعهدش بود. (تاریخ بیهقی).
این دو قصیده و با چندین تنبیه وپند نبشته آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 391). پادشاهان محتشم و بزرگ با جدّ را چنین سخن باز باید گفت درست و درشت و پند تا نبشته آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 391).
به مست و بدیوانه مدهید پند.
اسدی.
بدو گفت هر چند رای بلند
تو داری مرا نیست چاره ز پند.
اسدی (گرشاسبنامه نسخه ٔ خطی مؤلف ص 195).
پندم چه دهی نخست خود را
محکم کمری ز پند دربند
چون خود نکنی چنانکه گوئی
پند تو بود دروغ و ترفند.
ناصرخسرو.
بشنو پدرانه ای پسر پندی
این پند که داد نوح سامش را.
ناصرخسرو.
پندیت داد حجت و کردت اشارتی
ای پور بس مبارک پند پدر پذیر.
ناصرخسرو.
از که دادت حجت این پند تمام
از امام خلق عالم بوتمیم.
ناصرخسرو.
چنان چون مر ترا پند است مرده ٔ جدّ بر جدّت.
تو مر فرزند فرزندان فرزندانت را پندی.
ناصرخسرو.
از پند مباش خامش ای حجت
هر چند که نیست پند را قابل.
ناصرخسرو.
پند چه دهی و چه گوئی سخن حکمت و علم
این خران را که چو خر یکسره از پند کرند.
ناصرخسرو.
بر حجت خراسان جز پند مشتهر نیست
وین شعر من مر او را جز پند و زیب و فر نیست.
ناصرخسرو.
از پند و ز علم آنچه برون نامد ازین در
از علم مگو آنرا وز پند مپندار.
ناصرخسرو.
بپذیر ز من پندی ای برادر
پندی که از آن خوبتر نباشد.
ناصرخسرو.
از عطای پند برتر نیست در عالم عطا.
ناصرخسرو.
نخستین پند خود گیر از تن خویش
وگرنه نیست پندت جز که ترفند.
ناصرخسرو.
با پند چو دُرّ و شعر حجت
منگر بکتاب زند و پازند
پند از حکما پذیر ازیراک
حکمت پدر است و پند فرزند.
ناصرخسرو.
چه باید پند چون گردون گردان
همه پند است بل زند است و پازند.
ناصرخسرو.
ترا گر همی پند خواهی گرفتن
زیان فلان و فلانه است فانه.
ناصرخسرو.
چو صبر تلخ باشد پند لیکن
بصبرت پند چون صبرت شود قند.
ناصرخسرو.
پند ز حجت بگوش فکرت بشنو
ورچه بتلخی چو حنظل است و مهاتل.
ناصرخسرو.
این پند نگاهدار هموار ای تن
برگرد کسی که یار خصم تو متن.
ابوالفرج رونی.
پس کیومرث گفت سخن پند و حکمت هرکه گوید قبول کنید. (قصص الانبیاء ص 35).
پند من گرچه نیکخواه توام
کی کند در تو سنگدل تأثیر.
(از کلیله و دمنه).
نیکخواهان دهند پند و لیک
نیکبختان بوند پندپذیر.
(از کلیله و دمنه).
فرزندان پند پدر و موعظه او هر چه نیکوتو بشنودند. (کلیله و دمنه). هرگز پند نپذیری. (کلیله و دمنه). و دیگر آنکه پند و حکمت و لهو و هزل بهم پیوستند. (کلیله و دمنه).
دادبک از رای او دست ستم بند کرد
زآنکه همی [همه ؟] رأی او حکمت نابست و پند
گر ز ره پند او داد دهد دادبک
چوزه ز بن برکند شهپر بر باز و پند.
سوزنی.
بس پند که بود آنگه بر تاج سرش پیدا
صدپندنو است اکنون در مغز سرش پنهان.
خاقانی.
گرچه ناصح را بود صد داعیه
پند را اذنی بباید واعیه.
مولوی.
پند گیر از مصائب دگران
تا نگیرند دیگران ز تو پند.
سعدی.
پندی اگر بشنوی ای پادشاه
در همه دفتر به ازین پند نیست.
سعدی.
گوش کن پند ای پسر از بهر دنیا غم مخور
بر سر اولاد آدم هر چه آید بگذرد.
سعدی.
پدر چون دور عمرش منقضی گشت
مرا پیرانه پندی داد و بگذشت.
سعدی.
گرچه دانی که نشنوند بگوی
هر چه میدانی از نصیحت و پند.
سعدی.
مرا روشن روان پیر خردمند
ز روی عقل و دانش داد این پند
که از بیدولتان بگریز چون تیر
وطن در کوی صاحب دولتان گیر.
سعدی.
بیاددار که این پندم از پدر یاد است
تو پاک باش و مدار ای برادر از کس باک.
سعدی.
اُمحوضه؛ پند خالص از غرض و از تهمت. (منتهی الارب). لفظ پند با افعال پذیرفتن و شنیدن و شنودن و کردن و بردن و دادن و گفتن و گرفتن صرف شود.
- پندپذیر، پندگیر.
- پندشنو، نصیحت پذیر. اندرزپذیر. نصیحت آموز. اندرزنیوش:
در مجلس دین گوش سرت پندشنو باد
در عالم جان چشم دلت نادره بین باد.
سنائی.
- پندگیر، نصیحت آموز. عبرت آموز:
مزن نیز با مردبدخواه رای
اگر پند گیری به نیکی گرای.
فردوسی.
- پندنیوش، پندشنو.
|| چاره. تدبیر. بند. فند. مکر. حیله:
نداند مشعبد ورا پند چون
نداند مهندس ورا دور چند.
منجیک.
همه مر ترا پند و تنبل فروخت
به اروند چشم خرد را بدوخت.
فردوسی.
یکی در صنعت کشتی گرفتن سر آمده بود سیصدوشصت پند فاخر بدانستی... مگر گوشه ٔ خاطرش با جمال یکی از شاگردان خویش میلی داشت سیصدوپنجاه ونه پندش در آموخت مگر یک پند... استاد دانست که جوان بقوت از او برتر است بدان پند غریب که از او نهان داشته بود با او درآویخت. (گلستان). || زغن. غلیواج. (برهان قاطع). غلیواژ. غلیو. چوزه ربا. چوزه لوا. گوشت ربای. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نسخه ٔ نخجوانی). موش گیر. حِداه. بند. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نسخه ٔ نخجوانی). خاد. اخاد. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نسخه ٔ نخجوانی). موش ربای:
چون پند فرومایه سوی چوزه گراید
شاهین ستنبه بتذروان کند آهنگ.
جلاب بخاری (از لغت نامه ٔ اسدی).
تا نبود چون همای فرخ، کرکس
همچو نباشد بشبه باز خشین پند...
فرخی (از لغت نامه ٔ اسدی).
دادبک از رای او دست ستم بند کرد
زانکه همی [همه ؟] رای او حکمت نابست و پند
گر ز ره پند او داد دهد دادبک
چوزه ز بن بر کند شهپر بر باز و پند.
سوزنی.
پند را فر هما آید پدید اندر هوا
از بر کاخ همایونت ار بود پرواز پند.
سوزنی.
|| عهد. میثاق.

فرهنگ معین

اندرز

پند، نصیحت، وصیت. [خوانش: (اَ دَ) [په.] (اِ.)]


پند

اندرز، نصیحت، عهد، پیمان. [خوانش: (پَ) [په.] (اِ.)]

مترادف و متضاد زبان فارسی

اندرز

پند، تذکیر، توصیه، سفارش، عبرت، موعظه، نصیحت، وصیت، وعظ


پند

اندرز، تذکیر، درس، رهنمون، رهنمود، عبرت، موعظه، نصیحت، وعظ

فرهنگ فارسی هوشیار

اندرز

پند، وعظ، موعظه، نصیحت، نصح، تذکیر، حکایت


پند

نصیحت، اندرز


پند مند

(صفت) پند آمیز پرپند مشحون از پند و اندرز.

معادل ابجد

پند و اندرز

324

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری